به بِهشتِ زَهرا مــﮯ رَوم...
قطعه یِ شهدا...
از کنار عکس هــا عُبــور مــﮯ کنَم...
چادُرم را رویِ ســَرَم محکــم مــﮯ کــنــَم...
و زیر لـبــــ مــﮯگویــَم...
دشـمــَن قلبتــــ را نِشـانـه گـِرفتـــ...
و اسلحه اَتــ را بـَر زَمیــن انــداختـــ...
من تا زنــده اَم نمــﮯ گــُذارَم...
اَفکارَم را نِشـانــه بگیــرَد و چــآدُرَم را بــَر زَمـیــن انــدازَد...
امضـاء:
+چآدُرَم
عرش ِ زیـر پــایـت ، برایـت بهشـت می شـود
وقتی کـه
گـآمـ هـایـت را بـا وِقــار روی آن می نهی. . .
و با هر وزش ِ چــادرت ؛
عطـر ِخـُـدا را در فضـا می پراکنی . . .
بــانو ؛تو و وقـارَت ،
مصـداق ِ " فَتَبـارکَ اللهُ احسَنَ الخـالقین" ایـد
یک دقیقه تفکر و یک عمر احترام
پیشکش آن دختر
◆عفیف◆نجیب◆صبور◆سجاده نشین و باوقار
که با حجاب خود
استغنای خود را از نگاه آلوده آلودگان اعلام میدارد
و به احترامش که امروز غریب است
و تلخی زهر غربت و"پوزخندهای پرکنایه"را متحمل میشود
.
مایه مباهاتی بانو
گفت سخت است؛ چادرش را برداشت
گفت میخواهم زیباتر شوم؛ با تیپ نامتعارف بیرون رفت
گفت گرم است؛ روزه را ترک کرد
گفت خوابم می آید؛ از همان نماز صبح دیگر نماز هم نخواند
سقوط او، برداشتن چادرش بود...