حجاب..
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 409
بازدید کل : 25621
تعداد مطالب : 327
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 327
:: کل نظرات : 5

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 8

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 5
:: بازدید ماه : 409
:: بازدید سال : 2326
:: بازدید کلی : 25621
نویسنده : فرهنگیان
پنج شنبه 13 آذر 1393
نتیجه اش زیباست وقتی این دو را پیوند می زنیم؛


اینکه فرمودند: زکات زیبایی پاکدامنی ست


و اینکه پرداخت زکات دارائیت را افزون می کند

حالا آنان که زیبایی بیشتر می خواهند، بسم الله
 
ای بانــــوی سر زمین من !!!!
این قدر دَم نزن از بی غیـــرتی مردان سرزمینم ..
اندکـــی تو هم بانو بــآش ..
ارزش ناموس بودنت را نگــــه دار ..
 

 

 

چادر مشکی تو


برایت امنیت می آورد


خیالت راحت،

گرگها همیشه به دنبال شنل قرمزی هستند...
شبکه من و تو، چه من و تو هایی را به هم زد .....

♥•٠·˙

نقل قول :
یه راننده تاکسی به من نگاهی انداخت گفت: پسر جان ماهواره نگاه نکن.
گفتم چرا؟
گفت من خودم ماهواره داشتم فکر میکردم خوبه و دیگران دروغ میگن و آدم می تونه خودشو کنترل کنه، ولی نفهمیدم که آدم که نمی تونه همه خونه رو کنترل کنه.
گفتم خب.
گفت هیچی داداشم هم داشت.از وقتی که خانمش می نشست پای برنامه من و تو رفتارش عوض شده بود.
گفتم چطور؟
گفت هر روز به بهانه کلاس خیاطی و رانندگی از خونه میزد بیرون.
یک روز رفتیم خیاطی گفتن اصلا اینجا دوماه سر نزده. رفتیم کلاس رانندگی گفتن فقط یک روز اومده.

آخر سر افتادیم دنبالش دیدیم با یه پسر میره صفا سیتی.
شب داداشم وقتی دید خانمش دیروقت اومد خونه بهش گفت از همه چیز خبر داره.
میگه خانمش با تمام پرروی برگشت گفت: من اون پسره رو دوست دارم اون برام طلا میخره و منو دوست داره به کسی هم ربط نداره.

راننده گفت از امروز صبح ماهواره خونه رو باز کردم انداختم دور....


____________________________________________________________________

اینم یکی از داستانا

معلم پرورشی ما تعریف میکرد میگفت من خودم این ماجرا رو از زبان یه نصاب ماهواره شنیدم:میگفت اون اقا تعریف میکرد یه روز رفتم یه خونه ای ماهواره نصب کنم.دیدم خانوم خونه کاملا باحجابه و خیلی تعجب کردم(گویا این خانوم با ماهواره خریدن مخالف بوده اما همسرش به زور ماهواره رو میخره)میگفت حتی اون خانوم در حضور من کلی باهمرش بحث کرده که اینکارو نکن اما همرش گوش نمیده.گفت بعد ازیه مدت خود همون خانوم زنگ زده به من که برم ماهواره رو تعمیر کنم.گفت وقتی وارد خونه شدم دیدم همون خانوم که چند وقت پیش چادر پوشیده بود و رو هم گرفته بود با تاپ وشلوارک جلوی من رفت و امد میکرد،اصلا انگار نه انگار...
 
 
 
 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 304
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
به وبلاگ من خوش آمدید
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند